دلتنگی...
دلم گرفت از شنیدن و دیدن چیز هایی که واقعا مهم نیست و چون ندارم شون باید آزار ببینم کاش محمد میتونست ذهن من رو بخونه کاش انقدر برداشت اشتباه از من از عشق و از دوست داشتن نمیکرد محمد همیشه عشق رو از ازدواج جدا میبینه در حالی که اینطور نیست حداقل برای من اینطور نبوده این که خانوادش یا دوستاش یا اطرافیانش راجب من چی فکر میکنن یا چ نظری دارن اصلا برام مهم نیست فقط نظر خودش برام مهمه و میتونه رو تصمیم هام تأثیر بزاره. من نظرم راجب محمد برای ازدواج خیلی کلی هست یعنی فقط عشق و علاقه نیست من مشکلی تو اختلاف فرهنگی، تحصیلی، مالی، ملیتی و خیلی چیز های دیگه نمیبینم میدونید چرا چون همش برمیگرده به همون عشق شاید خیلی ها بنظر شون مسخره بیاد ولی من باورم اینه اگه عشق واقعی باشه بدون هیچ شک و تردیدی باشه تو ناخداگاه همه چیز به چشمت آسون میاد مثلا زبان مون فرق داره خب سختمه که نمیفهمم چی میگه ولی اگه بهم یاد بده دیگه سختی نداره برام خیلی هم لذت بخش میشه مثلا آشنایی با خیلی چیز های دیگه که بنظرم خیلی جالب و جذابه تا سخت و پیچیده مثلا وقتی محمد با زبون خودش حرف میزنه با اینکه نمیفهمم چی میگه ولی لذت میبرم دقیقا نمیدونم مهندس چی هست بعد این همه سال با اینکه بار ها بهم گفته ولی یادم نمونده چون مهم نبوده ک برم جایی پز بدم ولی خوشحالم از این بابت که زحمت کشیده درس خونده و با تلاش خودش به جایی رسیده من به این افتخار میکنم نه ک به کسی پزشو بدم یا اینکه چقدر پول و اعتبار داره ارزش محمد برای من قلبشه انسانیتشه تلاش و پشت کارشه جنگیدن برای خواسته هاشه اینا برای من با ارزشه و قابل احترامه وگرنه بقول خودش من از ب بسم الله باهاش بودم تا الان حالا همین آدم با هر قوم و ملیت دیگه ایی هم بود باز برام فرقی نداشت ولی حساب من برای محمد جوره دیگه ایی هست من خوبم اما نه از همه لحاظ چون ملیت مهمه تحصیلات مهمه فرهنگ مهمه و این یعنی همه چیز رو دور منطق میچرخه یعنی اگر محمد مثه من فکر میکرد حتی ذره ایی این چیزا براش مهم نبود
من ترجیح میدم با همین سواد کمم بچه ام رو جوری بزرگ کنم که همه ی آدما با هر موفقیتی براش قابل احترام باشن و اگر روزی به هر جای گاهی که رسید هیچ کسو کم و ضعیف ندونه
شاید دید محمد به ازدواج این باشه ک زنی ک تحصیلات داشته باشه و با فرهنگ خودش بخونه میتونه همسر مناسبی برای خودش یا مادر خوبی برای بچه هاش باشه
اما کاش میدونست یک زن ستون یک خانواده اس جدا از هر چیزی باید یک زندگی با عشق داشته باشه تا بتونه مادرخوب و همسر خوبی برای شوهرش باشه
من انقدر زن هایی رو دیدم که با عقل و منطق اذواج کردن و هیچ کدوم احساس عمیق خوشبختی رو ندارن و تمام حرف شون اینکه باید ی روز این اتفاق می افتاد همین و ته نگاه همشون یک اجبار خیلی بد و درد اوره دیده میشه که همیشه منو به فکر میبره
من میتونم همسر خوبی برای محمد باشم اما محمد نه
چون من میخوام برای وجود خودش ی زندگی رو شروع کنم اما اون برای بقیه اینکه مهمه بقیه چ فکری کنن دوست داره همه چیز با حساب و کتاب پیش بره شاید خیلی وقت ها خجالت بکشه بگه من سواد درست حسابی ندارم یا چ ملیتی دارم و من اینو نمیخوام نمیخوام مدام تو ذهنش منو مقایسه کنه و کم بود هام رو ببینه این خیلی آزارم میده خیلی زیاد درحالی ک اگه مهمه چوپانم بود من باز با افتخار کنارش بودم حتی همین الانم بگه نغمه من میخوام همه چی رو ول کنم برم تا آخر عمرم تو روستا با همون امکانات کم زندگی کنم باز ب بدون هیچ شکی قبول میکنم ولی محمد اینطور نیست ظاهرا میگه هیچ کدوم اینا براش مهم نیست ولی ته دلش خیلی هم مهمه برای همین دیگه نمیخوام راجب ازدواج هیچ گونه بحثی باهاش بکنم
چون احساس میکنم میخوام خودمو بزور بندازم گردنش و این تنها چیزیه ک قلبا آزارم میده
دلم میخواد اگر روزی منو خواست با افتخار و از ته قلبش بخواد بدون هیچ شک و تردیدی بدون هیچ پشیمونی
بقول دکتر انوشه اگر عشق عشق باشه نه اختلاف فرهنگی مهمه نه تحصیلات نه ملیت نه هیچ چیز دیگه ایی اگر محمد تا آخر عمر شم بگه نغمه اینا مهمه میگم نه عزیزم مهم نیست
البته تاکید میکنم عشق دو طرفه یه زندگی رو میسازه
محمد دوسم داره عاشقم نیست اگر بود اصن منطقش بهش زور نبود و این منطق همیشه کارو خراب میکنه
منم تنها چیزی که از دستم بر میاد اینکه براش آرزوی خوشبختی کنم همین چون هیچی زوریش قشنگ نیست حتی عشق حتی علاقه حتی توجه
الانم اصن برام مهم نیست چقدر ضرر کردم یا چقدر ضرر میکنم چون هیچ تأثیری رو علاقه ام ب محمد نمیزاره
فقط وقتی منو ی روزی از دست داد از این ناراحت میشم که دیگه هیچ زنی براش من نمیشه چون جنس خودمو خوب میشناسم همینطور ک میدونم هیچ ک محمد نمیشه برام حتی اگه دنیارو به پام بریزه اینارو با بغض مینویسم و به نظرم آدما تا وقتی واقعا زنده هستن و زندگی میکنن ک عاشق باشن زندگی بدون عشق فرقی با مردن نداره اینو هر بار که از محمد جدا شدم با تمام وجودم حس کردم.
امشب ازم پرسید چرا اون روز آخر تو پارک گفتم میخوام تنها باشم
چون ی حرفی زد ک خیلی فکرم رو بهم ریخت اینکه چرا به اون روان شناس گفته بودم ک دیپلم دارم و در ادامه گفته ک شاید من خجالت کشیدم درحالی ک اصلا مهم نبود دیپلم یا هر چند کلاس اما ته فکرم گفتم چقدر این موضوع برای محمد مهم هست ک احساس کرده من خجالت کشیدم من بابت چیزی ک مقصر ش خودم نیستم خجالت نمیکشم مثل مادر پدرم ملیتم رنگ پوستم زبانم چون هیچ کدوم اینا دست من نبوده شاید من میتونستم تو کانادا به دنیا بیام و یک دختر تحصیل کرده با کلی افتخار برای خودم خانوادم میشدم ولی نشده ک بشه و حق من از زندگی این بوده جایگاهم این بوده باید خیلی حق ها از من گرفته میشده تا من امروز به این درک برسم که انسانیت و با شرف زندگی کردن بزرگ ترین افتخاره
من تو رویای بچگیم همیشه یه معلم بودم عاشق این بودم که بتونم حس خوب یاد گرفتن رو به بچه ها بدم و لذت ببرم اما روزگار جور دیگه ایی چرخید حالا شدم یک آرایشگر که به ظاهر حال آدمارو خوب میکنم میدونم خیلی ها دوست داشتن یه کاره ایی تو زندگی شون بشن ک خب نشده ب هر دلیلی حالا دلیل منم شده محدودیتی ک دست خودم نبوده و همیشه به شغلی ک دارم از این دید نگاه میکنم ک یک آرایشگر خوب بهتر از یه معلم نادونه و حسرتی بابتش تو دلم نیست.
درکل همه ی روزی میریم ولی چجوری رفتن مهمه اون حال خوب ته دلمون اون لحظه های آخری ک جون میدیم مهمه بقیه رو زیاد سخت نگیرید.
کلام آخر مراقب آدم خوبای زندگی تون باشید ✨🌸💚
هرجای دنیایی دلم اونجاست...💚