وقتی سرم رو شونه های محمد بود

بغضم داشت خفم می‌کرد دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم و سرازیر شدن رو گونه هام خیلی سعی کردم جلو خودمو بگیرم ولی نشد چون حرفای محمد دلمو به درد آورده بود چون هم دوسم داره و هم گرفتاری هایی که داره مجبورش میکنه منو از خودش برونه ی لحظه دلم برای هر دوتا مون سوخت برای زندگی سختی که داریم

شاید گفتن این حرف که برم پی زندگی خودم تا شاید خوشبخت بشم برای اون راحت باشه ولی برای من جدایی از محمد ته پوچیه ته بی انگیزگی ته هیچی

فقط محمد که میتونه این زندگی رو برام قابل تحمل کنه که اگه نبود شاید زودتر از این ها میمردم و ادای زنده ها رو در می‌آوردم می دونم که ی روز با رفتنش تمام منم با خوش میبره و بعدش ازم ی جسم بی جون میمونه

که قراره به جون بخره تمام این زندگی مسخره و پوچ بعد از محمد رو

بهش حق میدم که بجای زندگی سختش با من راحتی بعد من رو تجربه کنه و ترجیح میدم با خاطراتش زندگی کنم ولی اون به آرامشی که میخواد برسه و دلم میخواد هرکاری از دستم بر میاد براش انجام بدم چون تنها کسی هست که برام مونده که عاشقشم بی نهایت تا پای جونم ❤️