امروز یاد چند سال پیش افتادم سال 96سالی ک با محمد اشناشدم

چ برف سنگینی اومد چ قدر هوا سرد بود

چقدر اون روز بهم خوش گذشته بود چقدر وجود محمد بهم آرامش داده بود بعضی وقتا با خودم فکر میکنم اگه محمد هم احساسش ب من مثل من بود حتما تا الان ازدواج کرده بودیم با تمام سختی ها و مشکلات منم همیشه هواشو مثل همیشه داشتم خلاصه که کاش احساسش متقابل بود

نمیدونم شایدم هست ولی من اینجوری فکر میکنم آخه محمد مثه من نیست خیلی احساساتشو نشون نمیده واسه همینه همیشه منو به شک و تردید میندازه

نمیدونم ی وقتایی احساس میکنم بهم ترحم میکنه بخاطر احساسی ک بهش دارم چون همش سوالم اینه ک اگه مثه منه پس چرا این چند سال همش خواسته ک بره مگه کسی ک واقعا عاشق باشه میتونه تنهات بزاره

نمیدونم کاش میتونستم بفهمم تو دلش چی میگذره اون وقت دست از این اما اگر ها و شک و تردید ها بر میداشتم

ولی ی چیزی هست اونم این ک خستم دلم میخواد بگه نغمه من همیشه کنارتم تا آخرین روز عمرت بهت قول میدم تنهات نزارم دلم همچین جمله ایی ازش میخواد غیر از این دنیا برام هیچ احمیتی نداره

کاش بشه بتونیم باهم بریم همونجایی ک محمد دوست داره بره کاش بشه باهم بریم اون وقت خوشحال میشم از این که هم محمد رو دارم هم محمد به بزرگترین آرزوش رسیده کاش بشه