جمعه ی ما🥰💜💙
خب دیروز گفتم ک قرار بود بریم با محمد خرید
رفتیم بازار 15خرداد نگمممممم براتووووون که چقدر شلوغ بود، محمد هم ک از شلوغی بیزارررررر
هیچی دیگه همش بهم چشم غره میرفت و با فاصله ازم راه میرفت
اولش فکر کردم بخاطر این ک سرما نخوره ازم فاصله گرفته و رو مخم بود خیلی ولی چیزی بهش نگفتم
دوس ندارم وقتی باهم هستیم با فاصله راه بریم و دست همو نگیریم
خلاصه دیگه خریدامو که کردم برگشتیم و رفتیم ناهار و چایی بعدش ک یکم حرف زدیم گفت ک لپ تاپش خراب شده و عصابش بابت اون خورده
منم ندونسته گناهشو شستم ک فکر کردم بخاطر منه
خلاصه ک ناراحت شدم چون ابزار درسشه دیگه الان لنگه لپتاپه
اصن غم تو چشاش دیوونم میکنه انگار غم همه دنیا میریزه تو دلم وقتی ناراحت میبینمش
کاش انقدی درآمد داشتم ک میتونستم یه لپتاپ خوب براش بخرم :(قربونش برم میدونم هرچقدرم ک امروز بهش خوشگذشته باشه بازم ته دلش ناراحت بود
قربونش برم من 😘😘😘😘😘
خلاصه اینم از امروز تا ببینیم فردا چ خواهد شد❤️
هرجای دنیایی دلم اونجاست...💚