امروز...
امروز با دوستم رفتم بیرون همون بازار همون خیابون ها همون کافه همون پارک همه ی اون جاهایی که با محمد رفتم تمامش قدم به قدمش برام خاطره بود گشتم حرف زدم خندیدم ولی تو تمام اون لحظه ها محمد جلو چشام بود
چقد دوری بده چقد این شبانه روز هارو گذروندم بدون دیدنش بغل کردنش بوسیدنش
جوری رفته تو قلبم که تا وقتی زندم نمیتونم از یاد ببرمش
کاش کاری کنه برای بودن برای یکی شدن کاش آدم جا زدن نباشه کاش
کاش خدا بگی این اتفاق می افته محمد تمام سهم تو از این زندگی میشه کاش بشه
احساس میکنم باهاش خوشبخت ترین زن روی زمینم حتی اگه هیچی نداشته باشیم
خدایا همیشه به داد دلم رسیدی این بارم برس💚🌱✨
+ نوشته شده در چهارشنبه هشتم فروردین ۱۴۰۳ ساعت 0:44 توسط نغمه ی محمدم
|
هرجای دنیایی دلم اونجاست...💚